او را زنده سوزاندند
مرتضي ميرحسيني
كارلو گينزبرگ بود كه قصهاش را نوشت. قصهاي كاملا واقعي درباره آسياباني قرن شانزدهمي به اسم منوكيو كه سال 1583 ميلادي در چنين روزي به دادگاه تفتيش عقايد احضار و آنجا بازجويي و محاكمه شد. آسياباني كه از مطالعات پراكنده و صحبت با اين و آن - و بعد فكر كردن به آنچه خوانده و شنيده بود - از آموزههاي رسمي كليسا فاصله گرفت و آدم متفاوتي شد. ديگر نه مثل همولايتيهايش فكر ميكرد و نه مانند آنها گوش به فرمان كشيشها بود.
البته خشم كليسا از اين نبود كه او عقايد متفاوتي دارد يا حتي مطيع بيچونوچراي كشيشها نيست.
حداقل اين باورهاي متفاوت و نافرمانيهاي منوكيو، تنها سرچشمه خشمشان نبود. آنان از منوكيو عصباني بودند و تصميم به «هدايتش» گرفتند، چون او عقايدش را با صداي بلند بيان ميكرد و ميكوشيد افكارش را با ديگران در ميان بگذارد. گينزبرگ مينويسد: «او متهم به بيان سخناني بدعتآميز و به شدت اهانتآميز درباره مسيح شد. مساله يك كفرگويي گهگاهي نبود. در واقع منوكيو كوشيده بود عقايدش را منتشر سازد و وقيحانه با وعظ كردن و حكم صادر كردن، بر آنها صحه بگذارد.»
يكي از دوستانش كه به كليسا خدمت ميكرد، چند بار به او گفته بود: «مكوش كه زياده سخن بگويي» اما به قول گينزبرگ، منوكيو از آن دسته آدمهايي نبود كه جلوي زبانشان را ميگيرند. وقتي چيزي به ذهنش ميرسيد، آن را به زبان ميآورد. ميگفت: «كشيشان ميخواهند در يد قدرت آنها باشيم، فقط براي اينكه ما را ساكت نگه دارند و خودشان خوش بگذرانند.» او، شايد بيآنكه بداند، به مبارزه با اقتدار سياسي كليسا رفته بود و همين ستيزهجويياش، خشم متوليان دادگاه تفتيش عقايد را برميانگيخت. البته چنانكه از شواهد تاريخي به جاي مانده از او - يعني اسنادي كه ماموران دادگاه تفتيش عقايد ثبت كردهاند - برميآيد، منوكيو از آغاز در ضديت با كليسا نميكوشيد و حتي چيزي در مخالفت با كشيشها نميگفت.
اما راهي كه او در پيش گرفته بود، يعني ديدن جهان از دريچهاي متفاوت از آموزههاي رسمي، خواهناخواه به آن پيكار منتهي ميشد. او اندك سوادي براي خواندن داشت و چند تايي كتاب هم، عمدتا برحسب تصادف خوانده بود. «او به اعماق هر واژه از اين كتابها رفته و عصاره آنها را بيرون كشيده بود.
سالها در اين واژگان تعمق كرده بود و سالها اين واژگان و عبارات در حافظهاش ورز داده شده بودند.» يكي از اين كتابها، سفرنامه شواليهاي انگليسي مقيم بلژيك بود به اسم جان مندويل كه مسير رسيدن به سرزمين مقدس را تشريح ميكرد و كمي از سرزمينهاي دور، مثل چين و هند ميگفت. بيشتر آنچه مندويل از سرزمينهاي دور روايت ميكرد، جعلي و تخيلي بودند، اما همين جعليات، آسيابان را به اين فكر انداخت كه «انواع نژادهاي مختلف و شرايع متفاوت، جزاير بسياري كه در آنها برخي به يك شيوه ميزيند و برخي به شيوهاي ديگر، بيشمار ملتهاي مختلف كه برخي به يك شيوه ايمان دارند و برخي به شيوهاي ديگر» نيز وجود دارند. به ذهنش رسيد كه اين دنياي پهناور، ساكنان ديگري هم دارد.
مردمي كه بيشترشان خارج از حيطه اقتدار كليسا زندگي ميكنند و نميشود گفت همگي آنان گمراه هستند و از سعادت اخروي محروم ماندهاند. پس به اين نتيجه رسيد كه مسير سعادت انسان الزاما آن مسيري نيست كه كشيشها نشان ميدهند و رستگاري در مالكيت انحصاري پيروان كليسا نيست. البته منوكيو، هر قدر هم متفاوت با ديگر مردم آن روزگار به نظر ميرسيد، باز يكي از نشانههاي تغيير جهان - كه جنبش اصلاح ديني و گسترش صنعت چاپ مظاهرش بودند -محسوب ميشد.
گينزبرگ مينويسد: «جنبش اصلاح دين و گسترش چاپ براي مجال دادن به آشكار شدن اين فرهنگ متفاوت ضروري بودند. به سبب جنبش اصلاح دين، آسيابان سادهاي جرات يافته بود به بيان صريح عقايدش در باب كليسا و جهان بينديشد و به واسطه گسترش چاپ، واژههايي در اختيار داشت تا اين بصيرت مبهم و نامفهوم از جهان را بيان كند كه درون او را آشفته ساخته بود.» داستان آنچه ميان منوكيو و دادگاه تفتيش عقايد گذشت، طولاني است. سرانجام در چالشي كه آغاز كرده بود مغلوب و به اعدام محكوم شد. او را زنده سوزاندند.